
خیلی وقت از مجروحیت بنده نگذشته بود. با اصرار و پافشاری توانستم رضایت فرمانده سپاه شهرستان مان را جلب و به جبهه اعزام شوم. حدود۲۳ سال سن داشتم، حتی اسم حضرت آیت الله حاج سیدحسین آیت اللهی رانشنیده بودم. در یکی از مقرها بودم که سیدی نورانی با چند نفر محافظ و همراه وارد شدند. حتی نیروی لشکرالمهدی (عج) هم نبودم. من چون خودم را در حدی نمی دیدم که جهت احوال پرسی به نزد ایشان بروم و از طرفی چون محافظ داشت احساس کردم مانع شوند. کمی مسیر خودم را تغییر دادم و با این ها فاصله گرفتم . فقط با کمی فاصله نگاه کردم اما چون آستین پیراهن من خالی بود، مشخص بود یک دست ندارم. متوجه شدم سید به طرف من می آید. آقای آیت اللهی نزد من آمد. با هم احوال پرسی کردیم و چندین بار صورت من را بوسید. من هم به رسم ادب دست آقا راب وسیدم. به من گفت پسرم بوسیدن دست مذمت شده است. بلافاصله گفتم آقا من شما را نمی شناسم ولی معلوم هست که اولاد بی بی دو عالم فاطمه الزهرا(س) هستید و این افتخاری هست برای ما. آقای آیت اللهی شروع کردبا من به صحبت کردن. فرمود ازدواج کرده ای؟ گفتم خیر. صحبت و نصیحت زیاد کرد. بعد به یکی از همراهانشان چیزی گفت. کیفی را آوردند و خواستند مبلغ ۱۰ هزارتومان ، پول آواخر سال ۶۱ ، به من بدهند. هرچه اصرار کردند قبول نکردم . فرمود با این مبلغ برو ازدواج کن. گفتم حالا قصد این کار را ندارم. لذا هر چه اصرار کردند نپذیرفتم و گفتم اصلا پول نیاز ندارم، معلوم هست شما آمده اید به یگان های رزم سرکشی کنید، خواهشمندم این پول را به دست رزمندگانی که نیاز دارند برسانید. مجددا صورت ما را بوسید و خداحافظی کرد . رضوان خداوند بر این عبد صالح خدا .
راوی : آقای علیرضا محسنی مسئول بسیج لشکر ۳۳ المهدی (عج) ایشان از اهالی نورآباد ممسنی هستند.
با تشکر از آقای حاج مسعود ذبایحی که این خاطره را در اختیار ما قرار دادند.
➖➖🔸➖➖🔸➖➖
کانون فرهنگی هنری سلاله پاکان جهرم
مرکز حفظ، تنظیم و نشر آثار آیت الله آیت اللهی
برچسبها: خاطره دفاع مقدس, سیدحسین آیت اللهی, علیرضا محسنی, مسعود ذبایحی
.: Weblog Themes By Pichak :.
